5 روز جلوتر برنامه ریزی کرده بودم که شنبه 29 مهر برم پیش عشقم ، عمرنیاش کنسل میکردم ، شده به اندازه نیم ساعت باید میرفتم پیشش.....
شیدا: زینب تو فرهنگ و تمدن اسلامی رو برداشتی؟
من : آری
شیدا : شنبه ها کلاس داره........
من : .......
این اولین ضد حال بود......اما من بیدی نیستم که به این بادا بلرزم.....بیخیال کلاس شنبه.....
بهش خبر دادم که یه همچین تصمیمی دارم و اونم اکی داد.....
بعد از گذراندن هفته پر مشغله......شنبه از راه رسید......
ساعت نزدیکای 10 صبح بود که از خواب بیدار شدم.......دیشب خواب خیلی آرومی داشتم.....
یکم خودممو سرگرم کردم تا عقربه های ساعت، ساعت 11:30 رو نشون بده.....در نهایت آرامش کامل حاضر شدم.....برخلاف دفعه های قبل تپش قلبم آنچنانی نبود.....میشد آرامش رو حس کرد.....
رفتمو رفتم.....تا برسم به جایی که باید برسم....1 ساعتی طول کشید....
بازم سرم موقع پیاده شدن از ون خورد به اون قسمتی که نباید میخورد......آخه چقد سرمو بیارم پایین؟؟؟
بعد از دادن کرایه دادن رفتم جایی که باید میرفتم .... از دور دیدمش..........سپیده ه ه ه جوووووونم!
ساعت 12:45 بود که بوسیدمش......به به......چه شود.....
بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم یه جا بشینیم......ولی عجب محیطی بود....افسوس و افسوس.....
من نمیدونم دقیقا چرا اینجوریه.....تو خونه دائم به یاده سپیده ام و تو عالم خودمم باهاش کلی حرف میزنم ولی اونجا که باید حرف میزدم حرفمم نمیومد......
اما بالاخره یخم آب شد و شروع کردیم به صحبت کردن.....وای که چه لحظات خوبی بود...مثله همیشه به یاد موندنی......
تازه داشتیم گپ میزدیم که این آقا باغبونه شلنگ آب رو باز کرد و مجبور شدیم تغییر مکان بدیم و بریم یه جا دیگه بشینیم.....
ساعت 2 اینا بود ناحارو زدیم تو رگ....چقد خوشمزه بود.....دست شما درد نکنه.....
همین جوری داشتیم حرف میزدیم که ساعت 3:20 شد.....من یا باید میرفتم خونه یا باید صبر میکردم تا کلاس سپیده تموم شه و با هم برگردیم.....
مطمئنا گزینه دو رو بیشتر می پسندیدم اما خب......سپیده گفته بود دانشگاشون مهمان راه نمیدن.......بعله.....
نمیدونم به چه امیدی باهاش هم قدم شدم و رفتیم به سمت دانشگاه.....
زینب: سپیده من رفتم تو،توأم بیا.....ها ها ها
سرعت گرفتم و به صورت خیلی سریع از اون خانه ی شیشه ای رد شدم.....یقین داشتم که رد میشم......
رفتم تو منتظر سپیده که کارتشو نشون بده و بیاد تو.......وای دلم برا دانشگاشون تنگ شده بود.....
سپیده هم اومد تو و داشت میخندید.....رفتیم به سمت دانشکده مهندسی....اینجا رو دیگه نمی خواستم برم بالا....قصد داشتم تو محیط دانشگاه منتظرش بمونم.....
اما دستم تو دست سپیده بود و نمیشد کاریش کرد.....
از استاد فیزیکشون اجازه گرفتو منو به عنوان مهمان برد کلاسشون......وای وای وای......خدایااااااااااااااااااااااا
خیلی خوب بود.....2 ساعت و ربع آقا سیا تدریس کردن و در بین تدریسشون مثال هایی حل میکردن که واسه حل کردن یکی از اونها سپیده رو صدا زد.....سپیده هم رفت و زد دره گوش اون مثال و برگشت....آفرین آفرین...
منم نگاه میکردم ولی نمیدونم چرا شدیدا خوابم میومد و چشام خمار....همش خمیازه....ولی با اون حال گوشیمو در آوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن.....فقط از سپیده میگرفتم.....فقط و فقط!
آدم باید لحظه به لحظه شو غنیمت بدونه....
ساعت 6 کلاس تموم شد و راهی خانه شدیم....بازم یک ساعت و 10 دقیقه با هم بودیم تا این مسیر ها طی شه......
یکمی تو یکی از اون دو تا خیابون قدم زدیم.....
آب طالبی و آب زرشک............وای هنوز طعم آب زرشک تو کام مبارکمه.....
سپیده آب طالبی گرفت........اون قسمتم خوب بود ولی داستانی که سپیده تعریف کرد و گفت همیشه یادت باوشه مهمتر بود.......قضیه منو خودش در سال های آتی.....
خدایا ینی کی به کی خواهد خندید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سپیده بعدا داستانشو به صورت پی دی اف میذارم تو وبلاگم....فقط به خاطره اینکه بعدا بهت بخندم......الان نه......................بعداااااااااااااااااااااااااااا بهت بخدنم....این جمله یادت باوشه......
خاله قربونش بره..............................................
زینب: سپیده جووووووووووووووووون؟
سپیده:جووووووووووووووووووووون؟
زینب: برو خونتون...........
بوس بوس بوس.......إ إ إ...........تموم شد.......
چقد زود 3 تا شد......
سپیده: بسته دیگه
زینب: خداحافظ
سپیده: بای
به محض اینکه ازش جدا شدم ،بهش میس انداختم....... تا رسیدم خونه دقیق حساب کنم که دقیقا
6 ساعت و 10 دقیقه شد........................درسته به سری قبل نرسید اما خب مهم کیفیت کار بود......این سری با کیفیت تر بود......حتی اگه دو ساعتم کمتر بوده باوشه..............
نظرات شما عزیزان:
فقط سپیده 
ساعت21:27---30 مهر 1391
خعلی باحال بود
|